Posts

پنج سال و چهار ماه

نمی‌دونم که قبلاً نوشتم یا نه، مجبور شدیم که تو رو به مرکز درمانی ببریم برای، برای، چی باید بگم؟  گفتن که یه اوتیزم کوچولو داری، من که باور ندارم تو مشکلی داشته باشی یا داری. معتقدم شرایطی که پیش اومد منجر به این رفتارها شد و از وقتی که به مرکز درمانی رفتی به سرعت تغییر کردی. ما هم تغییر کردیم. معمولاً از این که من بغل‌ت کنم یا بوس‌ت کنم، خوش‌ت نمی‌آد. چند شنبه شب گذشته، اومدی تو تخت ما. من هم مثل خودت گفتم یه قانون دارم که هر کسی کنار من بخوابه باید بغل‌ش کنم. تو هم هی می‌گفتی نه و با هم دیگه کلنجار می‌رفتیم. گاهی می‌خندیدی و گاهی هم جدی. گذشت و صبح یکشنبه هم با من بداخلاق بودی. قرار بود که مرکز درمانی هم بریم. مامان به من گفت که شب قبل موقع خوابیدن به مامان اعتراض کردی که بابا چرا هی من رو بغل می‌کنه. طبیعتاً من هم ناراحت شدم. گفتم که در طول هفته که یه روز در میون نزدیک ساعت 8 شب می‌رسم. وقتی هم که می‌رسم حق ندارم بغل‌ش کنم و بوس‌ش کنم. دیشب هم خودش می‌خندید و بازی می‌کرد. گذشت و رفتیم که سوار ماشین بشیم، نزدیک آسانسور مامان یادش افتاد که یه چیزی جا گذاشته برگشت و ما هم رفتیم که سوار

جواب‌های دندان‌شکن

 یکی از خصوصیات تو که من و مادرت خیلی دوست داریم دادن جواب هوشمندانه و مودبانه و دندان‌شکن، اون هم در 5 سالگی بازی‌ای که الان خیلی دوست داری، من و مامان می‌شیم شاگرد و تو هم می‌شی معلم. بازی خسته کننده‌ای هست. البته برای ما و نه برای تو. هنوز نمی‌دونی چی می‌خوای بگی یا چی کار می‌خوای بکنی. ما هم باید بشینیم و منتظر باشیم. گاهی چند دقیقه به بیرون خیره می‌شه بدون هیچ حرکتی. باید رو زمین بشینیم و پامون درد می‌گیره و ناراحت می‌شی اگه بخواهیم رو صندلی بشینیم. خلاصه یه معلم دیکتاتور هستی! دیروز بهت گفتم بهتره با عروسک‌هات بازی کنی. اون‌ها شاگردهای خیلی خوبی هستند و به حرف‌هات کامل گوش می‌دن و جنب نمی‌خورن و جوابی که دادی: عروسک‌هام مغز ندارن که به حرف‌هام گوش بدن و بازی کردن با اون‌ها مثل اینمی‌مونه که با خودم بازی کنم. ولی من می‌خوام با شماها بازی کنم!! در پنج سال و دو ماهگی و اینجور جواب دادن!؟

بیست شش بهمن 1402، پانزده فوریه 2024

هفته‌ی پیش موقع شام بازی‌گوشی می‌کردی و غذا نمی‌خوردی. اول بشقاب غذات رو برداشتم که داد و بیداد کردی و بعد خودم رفتم بیرون و ت هال نشستم به غذا خوردن. چند باری باز هم از این اداها در آوردی ولی از یکی دو روز پیش خودت با کمترین ادا غذا می‌خوری. حالا نمی‌دونم زمانی که من خونه هستم درست غذا می‌خوری یا نه. گاهی به نظرم می‌رسه یه جهش داری و یه دفعه بزرگ می‌شی. نورای امورز با دو هفته پیش متفاوت هست. دیشب که ازت پرسیدم دوست داری زبان‌های مختلف یاد بگیری؛ مثل عربی فارسی انگلیسی فرانسه آلمانی و ...  چشم‌هات برق زد. گفتی آره. در پنج سالگی که انگلیسی و فارسی رو خوب صحبت می‌کنی

بعد از 5 سالگی

 حدود 60 سال پیش؛ دقیقتر از سال 1344 خورشیدی که تا امروز می‌شه 58 سال، پدرم صدای عمه شبنم رو ضبط می‌کرد. اوایل شاید ماهانه بود، بعد یواش یواش فاصله‌های ضبط صدا بیشتر و بیشتر شد تا وقتی که عمه 4 سال و 5 ماه شد. سه ماه بعد از آخرین ضبط صدای شبنم من به دنیا آمدم و هیچ صدایی از من هرگز ضبط نشد. من هم آخرین باری که تونستم اون صداها رو بشنوم دبیرستان بودم. دیگه اون ضبط صوت قدیمی شده بود، نوارها پوسیده بود و با هر بار گوش دادن پاره می‌شد و هم این که هم تجهیزات کافی برای پیاده کردن اون نوارهای قدیمی روی نوارهای جدیدتر نداشتم و بعداً هم که کلاً نوار منسوخ شد و به خاطره‌ها پیوست. سعی می‌کنم نوشتن برای نورا رو طولانی‌تر از پدرم انجام بدم. سال دوم مدرسه، در مدرسه‌ی جدید شروع خوبی نبود و مدرسه ما رو مجبور کرد که نورا را در خانه نگه‌داریم تا بره پیش تراپیست و درمان بشه. خود این ماجرا هنوز ادامه داره. پیدا کردن تراپیست و مشاوره و درمان تا الان بیشتر از 6 ماه طول کشیده و حالا مجبور شده‌ایم که یک نفر به عنوان LSA یا معلم در سایه به همراه نورا  در مدرسه حضور داشته باشه تا در مواقع لزوم نورا را هدایت یا

سال دوم مدرسه FS2

سال دوم مدرسه از دو هفته پیش شروع شده. هفته‌ی اول، از 5 روز مدرسه دو بار مامان رو مدرسه خواست. و آخر گفتن که دخترتون رو ببرید و فقط جمعه‌ها بیاد تا ترم دوم! یک هفته جریمه شدی که مدرسه نری. امروز هم جمعه‌ست و بعد از این جریمه‌ی سنگین اولین بار هست که می‌ری. هنوز نمی‌دونم تو مدرسه چه اتفاقی افتاده. این جور که پیداست خودت هم خیلی دلت برای مدرسه تنگ شده. امیدوارم موقعی که رسیدم خونه، اخبار خوبی بشنوم

بعد از 4 سال و 8 ماه

 الان که این رو می‌نویسم، چند روزی از 4 سال و 8 ماهگی‌ت می‌گذره. تقریباً تو همین سنی هستی که بابام برای آخرین بار صدای عمه شبنم رو ضبط کرده بود. ولی من نمی‌خوام این آخرین نوشته‌ام برای تو باشه. تازگی خراب‌کاری زیاد می‌کنی. روز صفحه‌ی تلویزیون خط کشیدی. وقتی که مامان ازت پرسیده می‌گی کار من نبوده. دیروز هم لباس من رو انداختی تو استخر. ازت که پرسیدم که چرا این کار رو کردی، جواب دادی کار پرنده‌ها بوده! هم خنده‌ام گرفته بود و هم عصبانی بودم. این سومین باری بود که رفتیم استخر و تو این کار رو کردی. عصبانی شدنم از دستت دو دلیل داشت، هم این که به حرفم گوش ندادی و قتی گفتم این کار رو نکن، و دومی هم این که داری یاد می‌گیری که دروغ بگی. هنوز خیلی زود هست که بشه باهات راجع به دروغ و راست و اهمیت‌ش و ... صحبت کرد و این معذبم می‌کنه و نمی‌دونم چی کار باید کرد. ولی در وهله‌ی اول باید یه راهی پیدا کنم که حرف گوش بدی. این هم احتمالاً بخشی از مراحل رشد آدمیزاد هست. هفته‌ی دیگه مدرسه باز می‌شه. خیلی امیدوارم که اتفاقات سال گذشته دیگه تکرار نشه.